گویا این مصنوع دست یک "شلاق" است. در میان تسمه ها و رشته ها و ناله ها و زجعه ها در هم تنیده "شلاق" آشنای اسیری را شناختم . "حاج هاشم قادری " آشنای دوران قدیم هیچ وقت ندانستم کار او چیست . مردی با خدا و مومن نشان می داد . با چشمانی دریده و مهاجم . چنان در بافت چرمی شلاق که پوکه مادی روح اسیرش بود تنیده بود که آزاد شدن او امکان پذیر نبود . و سعی ما و او بی نتیجه . بصدا در آمد و گفت : نمی دانستم هر شلاقی را که بر پوست تن محکومی می نواختم دهلیزی برای روح خویش می ساختم . تعداد محکومان شلاق خورده من بسیار و تعداد نواخت شلاق من بی شمار . آن ابزاری که در دست داشتم ودر هوا می چرخاندم که دردناکتر بر آن فرو دستان بنشیند زندان پر دهلیز در هم پیچیده روحم بود. چشمانم دریده تر و دندانهایم به هم فشرده تر . صبر و تحمل محکومان آنها را آزاد ومن را ذره ذره اسیر تر می کرد.
ناتوان از آزادی روح اسیر "شلاق چرمی " جاری شدیم در زمین و زمان در هر کجا که ذهن ما می شناخت . هر کجا که افکارمان می فهمید و از همه جا بهتر آن" صخره مرجانی" بود . با در آمیختن ما با او احساسات بی شماری به اشتراک گذاشته شد . حس کردم نوازش اقیانوس را بر پنجه مرجان . حس کردم نواز ش دستان مادری را برگونه فرزندش. حس کردم پرواز یک خلبان ژاپنی سقوط کرده در اقیانوس را . حس کردم قایق رانی ماهیگیر سریلانکایی را . حس کردم غوطه وری غواص نیوزلندی را . حس کردم شنای بی پایان یک نهنگ را . وفهمیدم جاودانگی عنصری به نام محبت را در تمام دنیا ها و اینکه محبت سنگ بنای جاودان روابط تمامی هوشمندان است.
تمام
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: